غزل

دیروز تهران پر جمعیت ترین 22 بهمن خود را به چشم دید. نه تهران که به گمانم همه ی جاهای دیگر ایران چنین بود. معترضین هم البته امکان حضوری نداشتند و هر خبری مبنی بر این مساله تا آنجا که من اطراف خیابان ها را دیدم نادرست است. تنها در صادقیه ی تهران درگیری هایی پیش آمده بود که آن هم به گمانم چیز خاصی نبوده.

به لطف دوستانی که رفراندوم پنجاه میلیونی برگزار کردند! بنده نیز فیلتر شدم! این خود آستانه ی تحمل جامعه ی ما را نشان میدهد. یک آدم بی ربط و به اصطلاح یک لا قبا مثل من هم وقتی فیلتر میشود به گمانم خود بدون هیچ توضیح اضافه عمق فاجعه را نشان میدهد.

مدتی پیش که نامه ی مخملباف در شرح زندگی خصوصی رهبری منتشر شد بعد از خواندنش حالم از مخملباف بهم خورد! او را روی دیگر سکه ی امثال کلهر و پناهیان و حسینیان خواندم و پیش خود خوشحال بودم از این که تا حالا هیچ انگیزه ای برای خواندن نوشته یا تحلیل یا هرچیزی از این قبیل از این فرد را نداشته ام!

حرفهای گنجی که بیرون آمد بیشتر خدا را شکر کردم که در محاسبات من و در تفکرات من تا حالا هیچ خطی از این آدم دیده نشده، انگار بودن یا نبودنش برایم فرقی نداشته باشد. چه زمانی که ایران بود و می نوشت و پر فروش هم می نوشت چه بعد که رفت و چه این اواخر که موتورش گرم شده بود. جنس بحث هایش چنان بود که هیچ انگیزه ای در من برای توجه ایجاد نکند.

در خانه ی ما بنده نقش ترمز برای خرید ماهواره داشتم، خدا رو شکر اگر همه ی ماهواره بینی هایم را هم جمع بزنی شاید به سه چهار ساعت نرسد! آن هم بیشتر در نهادهای دولتی بوده! برخی طرحهای دولتی که میروی در استانهای اهواز و کردستان و کرمانشاه، تلویزیون را از ماهواره میگیرند و به تیع آن بی بی سی و فلان و فلان هم گاهی هست. خدا رو شکر احتمالا فریب خورده ی بنگاههای خبر پراکنی نباشم!!

برای اطلاع دوستان بد نیست که دیگر بار بگویم: بنده در دور اول ریاست جمهوری خاتمی به ایشان رای ندادم، در دور دوم هم ندادم، در دور بعد هم جناب احمدی نژاد را ترجیح دادم و اما امروز نگاهم همین است که شاید در این مدت دیده اید. این تغییر نگاه نه جو گیری بود و نه هیچ چیز دیگر، یک سیر طبیعی بود، سعی کرده بودم خودم جستجو کنم با آنچه در هر دوره میفهمیدم و درک علمی و سیاسی ام میکشید. ابایی ندارم از اینکه بگویم بد جور به اشتباه رفته بودم و البته امکان دفاع از مواضع هر دوره ام را دارم با یک پیش فرض که من خودم فکر میکردم و مشکل از کم بودن داده هایم بود و جامعه ای که امکان انتقال سیال اطلاعات را ندارد.

نمی دانم چرا اینها را مینویسم، شاید آخرین پست اینجا باشد، شاید هم آخرین پست من. نمی دانم چرا زمانی که جمعیت های میلیونی معترض به خیابان می آید هیچ هلیکوپتری تصاویرش را با اینکه ضبط میکند پخش نمیکند؟! نمی دانم چرا ادعای معترضین مبنی بر انبوه بودنشان را با دادن مجوزی و کنار گذاشتن جو تهدید و دستگیری و نشان دادن ناچیز بودنشان بی اثر نمی کنند؟! نمی دانم چرا اینقدر از یک طرفه به قاضی رفتن خوششان آمده؟ چرا توان شنیدن چند حرف ساده از نیروهای دست چندم معترضین را در مقابل شناخته شده ترین نیروهای در قدرت در مناظره های تلویزیونی طاقت نمی آورند؟ نمی دانم چرا آنها اینقدر بر مردمی بودن خودشان اصرار میورزند اما با کمال تعجب این معترضین ناچیز! هستند که سالهاست درخواست انتخابات آزاد و رفراندوم دارند؟! چرا با انجام یک رفراندوم آزاد مردمی یک بار برای همیشه این مدعیان را خاموش نمیکنند؟!! نمی دانم چرا تک تک سرشناسان و غیر سرشناسان معترض را در بند میکنند و داد ِ وجود آزادی شان فلک را کر میکند؟ نمیدانم چرا وقتی پسر منتظری مدعی مناظره با هر چهره ای در مورد پدرش میشود به جای دعوت او و مفتضح کردنش ترجیح میدهند فلاحیان را بیاورند تا تخته گاز بر جنازه ی منتظری هم رحم نکند؟ چه نیاز دارند به اینکه تاجیکِ ولایی! را چند ماه دستگیر کنند تا حاضر شود (حاضرش کنند) ولایی حرف بزند؟! چرا دکتر ترور شده یک شبه هسته ای میشود و ولایی و .... چرا همه ی خانواده های بزرگان این انقلاب به بیراهه میروند و فقط و فقط کسانی که قدرت در دست دارند حق میگویند؟! چرا صحبت های معمولی آن دانشجو در حضور رهبری اینقدر باید گل کند؟ مگر چه گفت؟ چرا کسی انتظار چنین حرفهایی را نداشت؟ چرا حضور ایشان قرین شده با مدح و ثنا؟ و هر اعتراضی با آن همه ادب و احترام باید برای مدتها بشود نقل مجالس؟ چرا این سران فتنه! و مدافعینشان که هیچ دلیلی برای تقلب نداشتند یک بار به رسانه راه داده نشدند و جلوی چشم میلیونها آدم مفتضح نشدند؟ چرا جلسه ای که آن شیخ با قوه ی قضاییه داشت و در آن از داشتن سند برای اثبات تجاوز در زندان ها عاجز مانده بود از رسانه پخش نشد؟ فکر نمی کنید برای مفتضح کردن یکی راههای ساده تری هم باشد؟ نیازی به این نباشد که رسانه و قدرتمندان بخواهند به دیگران بفهمانند که صلاحشان چه هست و چه نیست؟ فکر نمی کنید مدل الهی بهتر باشد؟ اینکه خدا در قیامت آن پرونده را نشان هر فرد میدهد و به اصطلاح هرکس میداند چه کاره است؟ بهتر نیست به جایی که بگویی فلانی سند نداشت، او را به رسانه بیاوری و همه ببینند که سند نداشته؟ کدام باور پذیر تر است؟ (در  آیه ی 5 از سوره ی ص کلمه ای هست به نام عجاب. داستان تعجب عده ای است که پیامبر خدایان متعدد را خدای واحدی قرار داده! قران این کلمه ی تعجب را به جای عجیب، عجاب استفاده کرده بود و این شده بود باعث تمسخر پیامبر که از نظر ادبی اشکال دارد، عجاب یعنی چه؟ قرار میگذارند و میروند پیش یکی از بزرگان و ریش سفیدان مشرکین که فلانی چنین گفته در کتابش و به جای عجیب، عجاب استفاده کرده و میخندند به او! ریش سفید که لغت شناس عرب بوده جواب داده که: نعم، هذا شئ عجاب!!!!!  بنده خدا نه اینقدر آزادگی داشته که بگوید در عمق زبان عرب تعجب بسیار را چنین به کار میبرند و نه توانسته بوده جلوی ناخودآگاه خود را بگیرد و خودش عجاب استفاده نکند! به گمانم این مدل روشن کردن قضایا بهتر باشد تا اینکه هی بنشینی و پیامبر را مسخره کنی که اشتباه کرده و بلد نبوده!)

حاکمان ما قدرت در دست دارند، امکانات تبلیغی و تاثیر گذار دارند، حکم رییس و مرئوسی در میانشان هست، درجه به درجه مسوول و مامور هست، چیزی به نام فرمان بری هست که نیروی زیر دست تخظی از مافوق نکند، با این همه وقتی داستان هایی مثل کهریزک و کوی و هزار قصه ی دیگر رخ میدهد بزرگ نمایی است و عده ای خودسر چنین کرده اند! اما اگر گروهی برای خود شعار دادند که جمهوری ایرانی! این قطعا زیر سر میرحسین بوده! و تا تک تک نام آنها را نبرد که فلانی این شعار مورد پسند من نیست گناهکار است و مجرم! اینکه شبکه های چرت ماهواره ای یک مجری مضحک بگذارند و برای خودشان مشتری جمع کنند و چرت بگویند میشود موضع میرحسین!!! باید راه بیافتد هر روز تک تکشان را نفی کند! اینجاها که میرسد با همه ی قطع ارتباطی که او با همفکرانش داشته، میشود مسوول مستقیم همه ی این ها!!! طلبه ها ضرب المثلی دارند که میگویند: بائک تجر! بائی لا تجر؟ (یعنی ب که از حروف جاره است برای تو عامل جَر میشود و برای من نمیشود؟!)

دلم عجیب تنگ محمد نوری زاد است. قرابت خاصی با او حس میکنم. می توانست مجیز گو شود و این کار را احتمالا خوب هم بلد بود، ترجیح داد رها شود، ترجیح داد پر بکشد و روح که پرواز کند مهم نیست که جسم در زندان بماند. ارادتهم الدنیا فلم یریدوها....

نزد خود گمان میبرند که قصه اعتراض تمام شده! به گمانم البته که حضورهای جمعیتی معترضین را ناکام کرده اند، این را میشد از مدتها قبل دید، همان وقت که هیچ ابایی از زدن اشک آور در محوطه دانشگاه تهران در نماز جمعه نداشتند! اما فراموش کردند که این قصه در دل مردم خانه کرده و به طرق مختلف خود را نشان خواهد داد و فرسایش وار پیش خواهد رفت، به بدنه های تاثیر گذار جامعه رخت برخواهد بست و با یاس و دلزدگی خود را نشان خواهد داد، سردی و دلمردگی از نتیجه های آشکار چنین برخوردهایی خواهد بود، خودشان را که گول نمی زنند، میزنند؟ به گمانم هرگاه باور به جمع شدن قصه داشته باشند یک نیمچه مجوز بدهند و فقط مردم را نکشند، همین. نمی دانم چرا هی از ذهنم آن آیه میگذرد  فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءکم و نساءنا و نساءکم و انفسنا و انفسکم ...

شکستن چارچوب های فکری مسمومی که  به سانِ دیوِ خوش سیماست برای آدمی بسیار سخت است. ما با این چارچوب ها بزرگ میشویم و اینکه بتوانیم سر از پیله خود برداریم که از بیرون خود را نظاره کنیم دشوار است. اگر علقه های مذهبی داشته باشید این کار به اشد مراتب سخت تر خواهد بود. سعی کرده ام در این عمر نه چندان دراز که هنوز به سی هم نرسیده چنین کنم که همه تعصبات را بر چینم، و اگر چیزی توان اقناع عقلی و ایمانی ام را داشت دوباره پهن کنم. دور و برم را پر میکنم از کتابهایی که تعصباتم را فرو بشکند و ویران کند و دیگر بار اگر توان داشتم آنچه را که به دست می آورم بدانم که چیست و از کجا آمده! ان لیس للانسان الا ما سعی...

روزگاری که در آن بالندگی فکری به کمترین مقدار خود رسیده دردناک است. آخرین کتابی که زمین گذاشته ام زندگانی سید رضی بود، شخصیتی که بزرگوار و شریف خوانده میشود. شاعری گرانقدر و گردآورنده ی نهج البلاغه، همه ی شکوفایی دوره ی برتر اسلامی در دنیا را ایشان آزادگی فکر و اندیشه میخواند و تنها همین را دلیل پیشرفت مسلمین میداند!!! قرن چهارم و از این حرفها! به قول مطهری ما هرچه اساس دینمان را کنار گذاشتیم عقب مانده تر شدیم، مسیحیت هرچه کنار گذاشت پیشرفت کرد!!!! دوره پیشرفت ما به وفاق اهل اندیشه دوره ی آزادگی اندیشه بود و چه حقیرند کسانی که به عمد معنای آزادی و بی بند و باری را عجین هم کردند!!!! یک ماه پیش از انتخابات تاج زاده سخنرانی ای داشت که میگفت پیش از انقلاب ما هر جور آزادی داشتیم و شعار استقلال آزادی.. فقط معطوف به آزادی سیاسی بود، چیزی که محقق نشد! البته ایشان به حکم همه ی این چرندیات!! امروز به دست توانای مردم!!! در زندان تشریف دارند!

تاریخ خواندن و سیر امور را شناختن به گمانم راهگشای ما باشد. اینکه امروزه چیزهایی به نام یقینیات دینی تبلیغ میشود که هیچ رد مشخص دینی ندارند، نوعی از دین سازی و دین پروری در درون جامعه ی ما شکل گرفته، اندیشه های شخصی بسیاری حکم وحی منزل یافته و تخطی از آن همپای کفر و الحاد است!!! کاش بتوانیم خود را از زیر بار انبوه این اندیشه ها بیرون بکشیم و نگاهی دیگر بار به دین بیاندازیم!

شعر و ادبیات در وجود ما ایرانی ها ریشه ای بسیار قوی دارد، همه ی مردم ما یا شاعرن یا عمرشون رو دادن به خدا، عاشقانه نویسی و غزل سرایی های بسیار این روزها جان دوباره است برای هر کسی که خاطری تلخ دارد و اندیشه ای دردمند. الحمدلله رییس جمهور گفتند که در هنر بسیار پیشرفت کرده ایم! به نظرم مهم نیست اگه هنرمندان حرف دیگه ای بزنن، مهم همینه که این بخشنامه بشه که در نقاشی و چه و چه و ... حتی موسیقی!!! خیلی پیشرفت کرده ایم!! مهم نیست اگر رو سی دی فرهاد در شبکه های رادیویی بنویسند که موقع پخش نام خواننده برده نشود! و هر روز  حتی عمده ی کنسرتهای کلاسیک هم تعطیل بشن!!!

چی میگم؟ فکرِ حوصله ی شما را برای خواندن نمی کنم؟ تحمل کردید، ممنونم، آخرین پست به پراکنده گویی گذشت. به آرزوی جامعه ای که بتوان در آن نفس کشید و اینقدر حساب پس نداد که چرا اینطور فکر کردی و چرا تابع محض من نشدی و این مغالطه ی غلط که شبیه سازی میان معصوم و غیر معصوم میکند را به خورد مردم نداد. اگه نوشتن رو قطع نکنی همینطوری میره.... ببخشید زیادی حرف زدم.

صدای جاودانه اش در گوشم میپیچد: ان الله سبحانه و تعالی جعل الذکر جلاء للقلوب، تسمع به بعد الوقرة، و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة.

با خود فکر میکنم به اینکه "نغمه ی سکوت" هم باید فیلتر شود؟ چه گفته و چه کرده؟ شاید حق با آن دوستم بود که ورد پرس را مامن بهتری میدانست، شاید به آنجا بروم، شاید هم نه....خنده ام میگیرد... از همان ها که میدانید: تلخ.

که حال من از حال شاه جهان // فراوان خوش است، آشکار و نهان.

بدرود.

روزگار سبز و سپید

زمستان امسال به کوری چشم شاه بهار بود!

هفته ی پیش که برف عنایتی کرد و به شهر من نگاهی انداخت، نبودم تا خوش آمد بگویمش! پیشتر از آن، از شهر ِتب دار این روزها دور شده بودم و لذت تا کمر در برف فرو رفتن در شبی که در کمرکش کوه، باد و بوران و ریزبرف های نشسته بر کوه به صورتت شلاق میشوند و سگهای زبان نفهم منطقه جلوی چشمانت غوغا به راه می اندازند و هرچی طرفشان میروی آنها هم طرفت می آیند و بی خیال نمی شوند را دیگر بار تجربه کرده بودم.

به ارتفاع که میروی، هر لحظه نگران گیر افتادن زیرِ بهمن میشوی و این خود حکایتی است! با طوفان ِ باد و برف احساس میکنی خون در رگهایت آرام آرام شروع به یخ زدن میکند و حضرت ملک الموت بگی نگی حجاب بر می افکند و انگاری بعد پشیمان میشود.

در گوشه ای از این سرزمینِ رازدارِ دردهای انسان های یگانه اش، در عمق بی خبری از هیاهوی روزگار با آن یگانه تنها میشوی و عجیب نیست که از شبش نور بگیری برای طی مرحله ای که عبورش، بی همرهی خضر، رفتن در دل ظلمات است.


چه جوابی میداد؟

عمده بخش های سخنرانی های حضرت زینب و امام سجاد در چنگال یزید معطوف به ذکر تاریخ و سابقه ی آن حضرات و خانواده اشان و شخص حسین ابن علی و همچنین یزید که قدرت به دست داشت بود تا شاید بتوانند همه ی تبلیغات علیه خودشان را خنثی کنند، و شاید عده ای که سنگ به دست برای "رمی جمرات" این شورشیان ِ"خارجی" می آمدند دستگیرشان شود که کجا آمده اند!

به گمان شما یزید و اجیر کردگانش، در مقابل زینبِ علی و زینت پرستندگان، که هر لحظه و بارها و بارها، برای عموم و غیره یادآوری کردند که ما خاندان رسول و فرزندان فاطمه ایم و داستانهای تاریخی بسیاری از این قصه نقل میکردند چه جوابی میدادند؟

اینکه "ملاک حال فعلی افراد است"؟ یا "پسر نوح با بدان بنشست"؟



توضیح روشن: این پست هیچ مطابقت تاریخی ای را مد در نظر ندارد.

گلهای پاییزی

پرستار چشمهای بیقرارت می شوم،

لرزشهای گونه ات آرام میگیرد، دردِ صدایت به گمانم بهتر شده، نگاهت میخندد و من....


و انسان گوید زمین را چه شده است؟

نوشته ی قبلی نقد مقاله ی ک ی ه ا ن در باب زلزله ی هاییتی بود. چند روز پیش داستانی پیش آمد که منجر شد به نوشتن نقدی بر مقاله اصلی که تحت عنوان "هارپ چیست؟" در سایتهای مختلف خبری و غیره وجود دارد.

نوشته را در اصل یک سایت خبری از من خواست که بنویسم. برایشان فرستادم و نمی دانم اصلا  منتشر کنند یا نه؟ اگر منتشر کنند چگونه و تا چه حد و ....

حرف در باب آن بسیار است و این تنها سرآغاز همه ی آنهاست.

اگر میل و حوصله داشتید از اینجا دانلود کنید.

مقاله ی اصلی و نقد آن را با هم ترکیب کرده ام تا کسی اگر دوست داشت بخواند، هر دو را با هم بخواند. دوست داشتم وقت بیشتری برای آن بگذارم اما همین دو روز کفایت میکرد. آن مقاله را می توان بسیار بسیار جزیی تر نقد کرد، اگر نویسنده ی اصلی آن تمایل به این کار داشت این قصه میتواند مکرر شود و ادامه یابد.

خوشحال می شوم نظرات دوستانم را بدانم.

نقد مقاله یِ    ک ی ه ان

داستان ایجاد زلزله توسط تکنولوژی ای به نام هارپ که برای مطالعات یونسفر جوی استفاده میشود، چند مدتی است که در ایران سر زبانها افتاده است. چند بار در جاهای مختلف در حد سواد خودم در نقد این قصه گفته ام و جا دارد بازهم بگویم که مقاله ای در اینترنت هست و به این موضوع مپردازد. این مقاله در بخش زلزله شناسی اش غلطهای فاحش علمی دارد.  اطلاق عنوان ِ "مقاله" به آن، اصولا خودکشی علمی است! نویسنده ی این مقاله با بدیهی ترین  اصول نگرش علمی به یک قضیه هم آشنا نیست، حرفهای بی سر و ته میزند، هی شاخه به شاخه میپرد و بدون اثباتِ فلان ادعا به ادعای بعدی میپردازد، تصور میکند با این سبک می تواند از زیر بار اثبات مساله فرار کند! وقت و حوصله اگر بود یک بار نقد آن را اینجا با جزییات خواهم نوشت.

در گزارش علمی؟ سیاسی ای که "ک ی ه ا ن" از زلزله هاییتی نوشت حرفهای غیر کارشناسی بسیاری هست. چیزهای جالبی در این گزارش دیده میشود. غیر از تفسیرهای سیاسی ِاین نوشته، تقریبا چند خط زیر ادعاهای علمی نوشته است:

"بسیاری از دانشمندان پنج قاره معتقدند که زمین لرزه هاییتی به کمک سیستم آب و هوایی هارپ ایجاد شده"

" از دید کارشناسان، آنچه در مورد زلزله هاییتی تعجب برانگیز است، این نکته است که این زمین لرزه در منطقه ای به وقوع پیوسته که زلزله خیز نیست"

"کارشناسان از خود میپرسند چگونه چنین زلزله شدیدی می توانسته صرفا در نقطه ای کوچک به وقوع بپیوندد بی آنکه مناطق نزدیک به آن مانند جمهوری دومنیکن حتی آن را احساس نکنند"


جالب است که ک ی ه ا ن گویی در مورد اعترافات مخفی متهمان اخیر حرف می زند و انگار نه انگار که برای چنین ادعاهایی حداقل لازم است چهار تا لینک خبری مربوط از اظهار نظر این کارشناسان!  ضمیمه کند!

از بسیاری کارشناسان کدام پنج قاره حرف میزند!!؟ نمی دانم کدام زلزله شناس دنیا، کدام پژوهشگر زلزله چنین نظراتی را صادر فرموده است؟ که اصلا خبری از او روی این دنیای مجاز نیست که نیست!

از رخ دادن زلزله در یک نقطه کوچک میگوید!! و اضافه میکند چرا دومنیکن حس نکرده؟ بی اساس تر از این نمی توان نظر داد! گزارش نویس بیچاره البته تقصیری ندارد چرا که قطعا فرق بین ثبت  زلزله و احساس کردن زلزله را نمی داند، چیزی از بزرگا و شدت زلزله نشنیده و  نمی داند امواج لرزه ای ناشی از این زلزله در همین پژوهشگاه خودمان با فاصله ای در حدود 11500 کیلومتر تقریبا در تمامی بیست و چند ایستگاه از جنوب تا شمال و شرق و غرب ثبت شده است! و طبق روال مرسوم  (زلزله چین، زلزله عربستان، زلزله اقیانوس آرام و ....) گزارش آن بر روی سایت خواهد آمد.

نقشه شدت زلزله در منطقه نشان از فروکاهیده شدن تخریب در شعاع تقریبی هفتاد کیلومتری چشمه زلزله در نزدیکی مرز دومنیکن دارد.  بخشهای غربی دومنیکن زلزله را با شدت حدود پنج و شش و دیگر بخشهای آن با شدتهای کمتر احساس کرده اند. در زلزله بم شعاع موثر تخریب بر اساس شدت زلزله در حدود 20 کیلومتر بیشتر نبود. شاید انتظار مقاله نویس کیهان این بوده که کل دومنیکن با فاصله حدود 100 کیلومتری چشمه زلزله به کل تخریب شود!! و چون نشده حتما حس هم نکرده!!!

یک بخش جالب دیگر این نوشته داستان رخ دادن این زلزله در منطقه ای است که اصلا زلزله خیز نبوده!!!! یک نگاه کوتاه به نقشه خطر پذیری جهانی زلزله اگر بیاندازید، همه ی قوام علمی این مقاله ی آنچنانی روشن میشود! در این نقشه هاییتی دقیقا زیر H قرار دارد. نگاهی به رنگ منطقه هاییتی در نقشه بیاندازید و مقیاس رنگی تصویر را با آن مقایسه کنید! نشانتان خواهد داد که از نظر علمی و میزان خطر پذیری زلزله، این منطقه اتفاقا در گروه زلزله خیزترین و خطرناک ترین نقاط دنیاست! رنگ هاییتی هم مانند ایران در نقشه به کل قرمز و قهوه ای است! و این یعنی بالاترین میزان خطر پذیری لرزه ای.

تهیه کننده ی اصلی این نقشه استاد یکی از معتبرترین مراکز زلزله شناسی دنیا در سوییس است  که اتفاقا همین جمعه ی پیش دوستی از دوستان بنده برای یک دوره ی آموزشی چند ماهه خدمت ایشان رفتند و در حال حاضر مهمان ایشان هستند! به گمانم اگر چنین چیزی را به کیهان بگویی به جای اینکه بفهمد که پرت نوشته، متهمت کند که: خب تهیه کننده این نقشه هم از خود خبیثشان است و این پروژه ای طولانی مدت بوده که زمینه چینی آن از سال 99 با تهیه ی همین نقشه آغاز شد که بعد از زلزله ذهن ها را منحرف کنند!!! و دوست بیچاره ما را هم به جرم همکاری با سازمانهای جاسوسی متهم به محاربه با هاییتی و اینها کند!

تیتر این نوشته هم فقط از ک ی ه ان بر می آید: "تردید جدی محافل علمی جهان!!!! دانشمندان: زلزله هاییتی طبیعی نیست، پای هارپ در میان است!!!"  کدام محفل علمی؟! کدام دانشمندان؟!

این مقاله جای نوشتن بسیار دارد، میتوان از آن استنتاج هایی در مورد سبک ک ی ه ا ن در خبر سازی و جریان سازی هم به دست آورد و تیترهای خانمان برانداز آن را بیشتر شناخت. این مدل نوشتن او نه اولین بار است و نه قطعا آخرین بار. تا هست، هست. آمریکا به بهانه ی زلزله و کمک رسانی میخواهد که هاییتی را اشغال کند، این میتواند تیتر خبری بهتری باشد تا اینکه از زمین و زمان سناریو بباری تا برسی به این نتیجه ی ساده ای که بدون آن کارها هم میشود رسید.


بیست و سوم خردادِ یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت شمسی


*خاطرات ماندگار و البته بدون شرح!

نغمه ای دیگر بخوان

دلم، خجالت کشیده پیش رویت ایستاده،

برای عاشق شدن،

منتظرِ قابِ قوسینِ چشمهای توست.

فَتَدلّی.

پس از عرض سلام

خواستم بگویم،

بزرگوار:

برف و بارانت را هم ازمان دریغ کرده ای؟


گیگاپن و دیگر قضایا

این لینک رو یکی از دوستانم روی facebook گذاشته بود! گیگاپن تکنولوژی، که قرار بوده برای عکسبرداری مریخ استفاده بشه! و امروزه با 400 دلار ناقابل میشه برای عکسبرداری من و شما استفاده بشه! (بر روی نوارِ عکسِ پایین تصویر اصلی کلیک کنید)

.

.

حاشیه پر رنگ تر از متن:

بگذار بنویسم که بعد از دیدن این لینک ذهنم هی چرخ میزند حوالی دنیای مدرن و انسانهای جدید! زندگی هایی که قطعا راحت تر شده اما هنوز، دادنِ پاسخی روشن در قبال پرسش ِ"بهتر" شدنِ آن ساده نیست.

نیل پستمن، جامعه شناسی آمریکایی است. چهار کتاب از او را سید صادق طباطبایی معروف به سیاستمدار خوش تیپ! که در انتخابات اخیر از حامیان محسن رضایی بود، ترجمه کرده که انتشارات اطلاعات هر چهار تای آن را چاپ کرده. بیشتر حال و هوای آن نقد دنیای تکنولوژی زده است.

معروف ترینِ کتابهایش "تکنوپولی" است که اقتدار و فرمان رانی تکنیک در زندگی را به نقد میکشد و البته شدیدا خواندنی، با مثالهای بسیار از جامعه آمریکایی که خوب یا بد آمال و آروزی بسیاری مردم دنیاست!

از نابود شدن کودکی بچه ها در هجوم مهار نشده ی رسانه ها و تکنیک در کتاب دیگرش گفته های بسیار دارد که سوای اینکه آیا در حوزه ی علاقه ی ما میگنجد یا نه؟ بد نیست مروری بر آنها کنیم شاید حداقل به عنوان کسانی که احتمالا فردا روز، فرزندانی خواهیم داشت، دورنمایی از تاثیرات و تاثرات پدیده های اطراف بر کودکان و حتی خودمان داشته باشیم!

طلوع ماهواره، افول فرهنگ و زندگی در عیش مردن در خوشی دو کتاب دیگر "پست من" است که طباطبایی از پس سالها غرب نشینی به خوبی و روانی آنها را ترجمه کرده است.

خوبی دیگر این چهار کتاب این است که آنها را انتشاراتی چاپ کرده که هر دفعه از آنجا خرید کنم به شوخی به آن آقای مو سفید و سیگاری که کتاب فروشی انتشارات اطلاعات روبروی سر در دانشگاه تهران را معطر به بویِ ناجورِ سیگار میکند میگویم: کاش همه ی کتابهای بازار را "اطلاعات" چاپ میکرد از بس که قیمتهایش شوک دهنده است و ارزان!

مرتضای آوینی در مبانی توسعه و تمدن غرب، میخواهد که به همین راه برود، از منظر دینی و اسلامی به قصه نگاه میکند، به گمانم متناسب با حال و هوای آن روزگار که این  مقالات را نوشته تندروی هایی هم دارد و با این حال کتابی است خواندنی، آوینی هرچند به ناچار از متفکران غربی امثال گنون،  کمکهایی در این کتاب میگرد، اما تمام سعی خود را میکند که حرفش را به صرف استناد به امثال گنون و غیره نکند. با این همه بعضی جاها این کار در ذوق میزند.

اشپنگلر آلمانی از چهره های معروف منتقد تمدن غرب است، معروف ترین کتاب در نقد این تفکر را هم میگویند که او نوشته با عنوان Decline of the west که در فارسی انحطاط غرب و گاه زوال غرب هم ترجمه کرده اند.

نقد عقل مدرن، هم از کتابهای دوست داشتنی در این زمینه است. خوبی این کتاب مصاحبه ای بودنش است. نویسنده با بسیاری از بزرگان و نام آوران غربی در دنیای امروز به صحبت شفاهی یا مکتوب نشسته است.


سرتیتر و نه بیشتر

در سال 1992 برخی بزرگان متنفذ الازهر و دانشگاه قاهره بیانیه ای دادند و در آن خواستار جدایی اجباری نصر حامد ابوزید از همسرش به جرم ارتداد شدند! و با فشارها چنین نیز کردند و در نهایت او را وادار به خروج از مصر نمودند! بزرگترین گناه ابوزید همین بود که نظرات دینی و اسلامی اش گویی به مذاق حضرات خوش نمی آمد و از طرفی شاید توان بحث را در مقابل او نداشته و ترجیح دادند که به تکرار مکررات تاریخی دست بزنند و در اقدامی عجیب زنش را از او جدا کنند و خودش را از کشور بیرون!

مهاجرانی در کتاب قرائتهای دینی پرسشی طرح میکند با این حال و هوا: که برای بزرگان الازهر این چه مثلا دستاوردی بوده که زن ابوزید را از او جدا کردند و خودش را اخراج؟! این مساله را اذهان تاریخ در آینده چگونه قضاوت خواهد کرد؟ چه فکر میکنند مردمی که سالها بعد انگار خود را در مقام مرورگر دوباره ی قصه های گالیله وار می بینند؟ به فرض که ابوزید اشتباه میکرده و نمی فهمیده، در چنین موقعی انتظار یک انسان عاقل بر این است که نشستهای مناظره ای پر رنگ بشود نه طرد و تخریب! که این دومی شائبه ی ترس از افکار یک انسان را به ناخواه پر رنگ میکند!

ابوزید در جواب این افراد نامه ای مینویسد که اتفاقا آن هم مشابه هایی در تاریخ دارد! مینویسد که من مسلمانم و به بندگی خدا و رسالت رسول ایمان دارم، به معاد ایمان دارم و البته به همه ی نظرات اسلامی خود تا زمانی که در مباحثه ای اشتباه بودن آنها بر من روشن نشود نیز ایمان خواهم داشت و نظرم همان هاست که پیش از این گفته ام!

شریعتی در ابتدای کتاب عقیده که به سان نمایشنامه ی ابوذر آغاز میشود مینویسد که ابوذر هنگام تبعید در دوران معاویه شروع به گفتن شهادتین میکند، به وحدانیت خدا و رسالت پیامبر شهادت میدهد. شریعتی میگوید همیشه در تعجب بودم که ابوذری که چنان یار پیامبر بوده چه نیازی بوده که در این موقعیت اینگونه الفبای دینی خویش را تکرار کند؟ تا اینکه جریان خودم باعث شد عمیقا درک کنم که گاه هجوم تبلیغات علیه یک انسان به گونه ای میشود که ریشه های او را هم انکار میکنند و همین میشود که شریعتی بعد از این همه در تاب علی سوختن نیازمند این میشود که کتابی بنویسد با نام عقیده و در آن از وحدانیت خدا شروع کند و از پیامبر و علی بگوید و البته از اعتقاد به رهبری فقیه جامع الشرایط در زمان غیبت.

مشابه این را بیانیه ی هفدهم نیز در خود دارد که ما نه انگلیسی هستیم و نه آمریکایی یا اینکه خطاب به حاکمان بگوید: منافیقن به دلیل جنایاتشان بر این مردم، خود مرده اند، شما سعی در زنده کردن آنها نکنید.

مهاجرانی در همان کتاب قرائت های دینی آرزویی هم میکند برای ایران که کاش ما که ادعاهای بزرگ در مسلمانی داریم این امکان را فراهم می آوردیم تا امثال ابوزید و هر دگرگونه اندیشی که در کشور خود تاب ماندن را از دست میدهد به ایران می آمد و مجموعه ای بزرگ از متفکران دور هم گرد می آمدند تا با بحثهای مکرر، هم خون تازه ای در رگهای بحثهای مغفول مانده ی اسلامی و دینی بدمند و هم از برکات آن بتوان دنیای عمیق اسلام را به رخ همه ی جهانیان کشید و حتی میتوان جلوتر رفت و ادعای نشستهای جهانی و مناظرات بین المللی را ترتیب داد و جوی با نشاط و پیشرو به وجود آورد که وزنه ای در جهان تلقی شود.

اگر فیلم فتنه (همان که نماینده ی مجلس هلند در مورد قران ساخته بود) را دیده باشید تازه به این بند قبل که نقل مضمونِ نظر مهاجرانی بود پی میبرید و دهان گوینده ی آن را طلا میگیرید که چه قدر لطیف و سنجیده نظر داده است! این فیلم را بچه های دبستانی ما هم بلدند نقد کنند و دروغین بودنش را بر صورت سازنده اش بکوبند اما حرمت امام زاده را متولی اش نگاه میدارد و این ماییم که هنوز در شناختن بدیهیات اسلامی به دنیا در گل مانده ایم و گرایشِ دیگر مردم دنیا به اسلام نه به لطف تلاشهای ما مسلمانان که به لطف لطافت درونی و ذاتی آیین ماست! و ما بر داشته های آن هیچ نیفزوده ایم و اگر کوزه نشکسته باشیم باز جای شکرش باقی است!

این همه ی آنچه است که جمعی از اساتید و فضلای حوزه ی علمیه ی قم علیه مرجعیت جناب صانعی جمع کرده اند، به گمان غیر تخصصی من هرچند نوشته شده 9 مورد اما برخی از آنها تکرار است و اصولا به این گونه است که مثلا وقتی شما در مورد اول قایل به برابری دیه ی زن و مرد شدی قطعا مورد دوم هم از دل آن بیرون خواهد آمد.

امیدوارم در آینده دلایل بیشتری علیه این مرجع بدون صلاحیت!!!! جمع شود و اعلام گردد و آقایان همه به طور متقابل این حق را داشته باشند که منتظر شنیدن سخنان مخالف خود باشند و البته جسارت اعلام نظرات واقعی خود را نیز مانند جناب مصباح مبنی بر همسان خواندن تبعیت از رییس جمهور با تبعیت از خدا به دلیل تنفیذ توسط رهبری را داشته باشند!

جناب آقای جوادی آملی و احیانا ابراهیم امینی به گونه ای موضع گرفتند در این جریان که خود جالب است، آنها هر دو ارتباط خود با جامعه مدرسین حوزه ی علمیه ی قم را کان لم یکن تلقی کردند و گفتند سالهاست در جلسات شرکت نمیکنند و کاری ندارند!

راستی این دلایل نه گانه را بار دیگر مرور کنید و بر روی این هم بیاندیشیم که صانعی با همین ها میخواست اسلام را زمین بزند!؟ اینها اینقدر از اصول متقن اسلامی بودند؟ اینکه دیه ی زن و مرد را برابر اعلام کند یا اینکه ازدواج موقت را در شرایط ضرورت اجازه بدهد و نه همیشه، اینقدر برای آقایان گران آمده؟ اینکه اگر کسی به کسی با این پیش فرض که او نیازمند نیست و ناچار به گرفتن قرض هم نیست و البته کار و بار هم دارد پول قرض بدهد و درصدی از سود آن را هم به خود متعلق کند و حالت استهلاکی ربا هم نداشته باشد را مجاز بشمرد اینقدر پایه های دین مبین را به لرزه در می آورد؟

یادم هست دوست عزیزی از قول آقای مکارم شیرازی که سال گذشته در زمان افطار  ماه رمضان صحبت میکرد نقل میکرد که ایشان گفتند و به اصرار هم خواستند که به حرفشان خوب توجه بشود که اگر کسی با مطالعه و تحقیق و دلیل و .... به این نتیجه رسید که باید دینش را عوض کند این نه کافر است نه مرتد و نه .... (آن دوست من خود اینجا را میخواند و اگر اشتباه نقل کرده ام اصلاح کند)، حال چه شده که آقایان مشابه همین نظر را از طرف جناب صانعی در حکم تشکیک در ارتداد تلقی کرده اند؟!

اسلام بر اهل کتاب نام کافر مینهد؟ کسی اگر آیه سراغ دارد برایم بگوید. البته و متاسفانه که دانش قرانی من در این حد نیست که مصداقی له یا علیه این حرف بیاورد ولی با این همه از کلیاتی که از قران برداشت میکنم و از کلیات احترامی که در بسیاری موارد بر اهل کتاب میگذارد میتوانم حدس بزنم که قران اهل کتاب را جزو کفار نمی شناسد. آقای صانعی بر خلاف دیگران گویا، به اعتراف بند هشت همین نامه ای که در خبر آمده، اعلام کرده که اگر فرزندی از یک پدر، دینی غیر از اسلام داشت که با اسلام هم دشمنی نداشته باشد از پدر خود ارث میبرد. چطور بزرگواران تهیه کننده این نامه معتقدین به ادیان دیگر که با اسلام هم دشمنی ندارند را به کفار تعبیر کردند؟!!

حال به درست یا غلط آقای صانعی اعلام کرده اند که: ازدواج مجدد مرد بدون اذن زن اول را شرعی و مجاز نمیدانند، این مساله (که احتمالا به معنای تاثیر پذیری ازغرب تلقی میشود) در نفس خود مگر تا چه درصدی از اصول بنیادین اسلام است که بخواهد حضرات را وادار به چنین واکنشهای تاسف آوری بکند و با اینگونه دلایل و یا احتمالا مشابه آن بخواهند نامه ی رسمی بزنند که فلانی مرجع نیست!!!! مگر شما مرجعش کردید که شما برش داشتید؟؟

چند جا گویی متهم شده به اینکه شبیه سنی ها نظر داده!!!

من نه چیزی از فقه میدانم و نه ادعای آن را دارم، این حرفهای مختصر که در کل، این پست را بسیار طولانی کرد هم نه دست بردن در کاری غیر تخصصی، که خوانش یک متن و بیان مختصر چیزهایی است که سریعا به ذهن می آیند. اینکه اتفاقا نفس اجتهاد در همین اختلاف نظرها بوده و همه ی افتخار شیعه و سنی به حجت آوری های به روز و مترقی اسلامی بوده که به حکم اصلها ثابت و فرعها فی السماء بالندگی دینی را در دوره های بسیاری (که متاسانه این روزها از آن بسیار دوریم) به همراه داشته.

گفتنی ها کم نیست و حوصله ها را البته میدانم که برای خواندن یک پست وبلاگی تا همین جا هم زیاد تاب آورده! شرمنده از طولانی شدن.

 

زندگی

در میانه ی نارتسیس و گلدموند در نوسان ام و در journey to 1358 غرق!



* برای این پست باید بسیار می نوشتم، لطفی اگر اما دارد برای خودم، در همین کوتاه بودنش است.

چند گانه ی اول

1- مات میکند مرا نوشته ات رفیق، مات! اولین بار این را تو گفتی، که شبیه هم نگاه میکنیم، یادم نیست کی، اما تو گفتی، شاید هم من گفتم، وقتی تو قصه ی عبدالعظیم رفتن را گفتی! مهم نیست اصلا که اولین بار من گفتم یا تو، مهم هم نیست آنچه در ذهن من بگذرد را تو قشنگ تر از خودم بنویسی، مهم فقط این است که آدمی کسی را داشته باشد که خواندن نوشته اش به سان این باشد که ذهن خود را مرور میکند!

2- مرور میکردم، تفاوتها و شباهتهای بیست و پنجم خرداد را با نهم دی ماه! چه گفتنی ها و نوشتنی ها که ندارد!

3- برخی آدمها رویشان انگاری از سنگ پای قزوین است! نه به آنکه هر دفعه بحث کنی به دلیل کم اطلاعی سکوت کنند و نه اینکه تا ولشان میکنی زبانشان باز میشود! این هم از عجایب این روزگار است! (این شماره ی 3، هیچ ربطی به بحثهای محترمانه ای که با دوستی بزرگوار در یکی دو هفته ی گذشته داشته ام، ندارد)

4-برخی آدمها برایم جالبند! جریانات غزه را که تفسیر کنند میشود: جنایات اسراییل و حمله به مردم بی دفاع، و زنان و کودکان، بعد هی دل میسوزانند! وقایع ایران را اما وقتی که میخواهند تفسیر کنند از هر شیمون پرزی مستدل تر بحث میکنند و مثل بلبل دلیل ردیف میکنند که: مگر مملکت باید آشوبگران را ول کند که هر کاری دوست داشتند بکنند؟ اشتباه است اگر جواب مردم را با گلوله داده اند؟ پس چه میکردند؟ همه جای دنیا همین است و ....! در تضاد دست و پا میزنند و تو خود حدیث مفصل بخوان!


پیوند

به دلایلی معلوم و شاید هم نامعلوم لینکهای دوستان از حالت معلوم به حالت نامعلوم درآمد! با عذر خواهی از همه ی دوستانم!


خواستم چیزی بنویسم و یادی از این آقا کنم که چقدر این روزها جایش خالی است. دیدم که در ِمغازه اش را بعد از بستنِ خودش بسته اند! خواستم برایش بنویسم که من و شما اشتباه کردیم! دلایل این اشتباه رو و اصلا اینکه کجا اشتباه کردیم رو بعدها اگر امکانش بود خواهم نوشت!

گوش  و چشم

خدایا:

با ما چه کرده اند این گروه که گمانشان بر این است که پخش فیلمهای سینماییِ ویژه ای که همه رنگ و بویی یکسان با همان صدای خاص دارند را باور خواهیم کرد؟

با ما چه کرده اند که این تصور در درونشان به وجود آمده که مردم ما، مردمی که حضور نداشتند در روز عاشورای تهران این قصه را باور خواهند کرد؟

با ما چه کرده اند جماعتی که حتی اینقدر شعور ندارند که وقتی گوینده شان میگوید "این جماعت در روز عزای حسین به هلهله و شادی پرداختند" حداقل صدای "هلهله" پخش کنند و نه صدای "هو شدن" نیروی هایی که با داشتن هر نوع تجهیزات دفاعی شهری در حال فرار هستند!

چه فکر کرده اند در باره ی ما که اینقدر کر و کورمان فرض کرده اند که  حتی آنچه خودشان از وقایع رخ داده نشان میدهند با آنچه متن شان میگوید یکی نباشد ولی انتظارشان بر این باشد که ما باور کنیم؟

چه کرده اند که گمان کرده اند ما فرق گوش و چشم را نمی دانیم؟ چه میپندارند ما را؟ به گمان خودشان شاید اینگونه باشد که: "این نسلی که ما پرورده ایم علی الاصول نباید توان فکر کردن داشته باشد تا فرق آنچه نشان میدهیم با آنچه میگوییم را بفهمد" و سناریو نویسشان حتی زحمت نوشتن سناریوی قابل تاملی را به خود ندهد و گمانش این باشد که "همین بسه! باور میکنند! توان های مغزی شان را سالهاست به تاراج برده ایم! با همین قانع میشوند!" شاید در دل خود بگوید: "از سرشان هم زیاد است!"

خدایا "هلهله" مگر با "هو کردن" فرق نداشت؟ مگر این دو تا یکی هستند؟ مگر هلهله کردن از جنس شادی و هو کردن از جنس تمسخر نیست؟ تمسخر گروهی که دستشان پر است و  باز فرار میکنند! در درگیری ای که خودشان به وجود آورده اند!

خدایا کدام ابلهی در روزی که شرایط به گونه ای است که حداقل هشت نفر کشته شده اند فضا را طوری می ببیند که بخواهد "هلهله" کند!؟!؟

خدایا کدام احمقی وسط جهنم هلهله میکند!!؟ عاشورا بودن یا نبودنشان به کنار! کدام دیوانه ای زمانی که هر لحظه امکان تیر خوردن، اشک آور خوردن و دستگیر شدن و غیره و غیره را دارد هلهله میکند!؟!

خدایا چنان مخواه که "مردم" سرزمین من به جان هم بیفتند، هرچند عده ای این قصه را بسی دوست داشته باشند! سیاستمدارانی که تمایل به روبرو کردن مردم با مردم را دارند در مسند قدرت مپسند!

زمان آرام میگذرد، دردها انبار میشوند، زخم ها کهنه!

خانه اگر که برود، باز ساخته خواهد شد.

درخت اگر که بسوزد، باز کاشته خواهد شد.

شرف اما،

اگر برود، در تاریخ ها می نویسند و وقتی نوشتند با مرکبی می نویسند که سخت پاک خواهد شد! با مرکبی از خون شهیدان!

شرفتان را نگهبانی کنید، چرا که نه آسان به دست می آید و نه دشوار از کف میرود!




*اینها تقریبا به مضمون از برخی نوشته های نادر که در خاطم بود نوشته شده.

دیروز در تهران شرف بود که از میان میرفت! درد تلخ است و برخی روزها تلخ تر! عاشورای امسال را در تاریخ می نویسند تا من و تو فرصت کنیم از لابه لای حقایق این روز آن را بخوانیم و ببینیم، نه لابه لای دروغ های مضحک تر از همیشه  ی رسانه هایی که در رفتن به راه معاویه دست یزید را از پشت بسته اند!

کاش گذاشته بودید مردم جمع شوند، کاش به حرمت حسین ابن علی تاب تجمع مردم را داشتید و دست به کشتار نمی زدید تا لکه های ننگ بیشتر و بیشتر این دامان را نیالایند! کاش کشتار نمی کردید و مردم را به خشونت نمی کشیدید، فقط برای حفظ ژست حسین گونه ی خودتان!

از این روز خواهم نوشت و خواهند نوشت، و زمانی که برای جبران نیست.


در دست تعمیر!

بچه تر که بودم شور و حال دسته به راه انداختن از هفته های پیش از محرم پر رنگ میشد، پول جمع میکردیم و بند و بساط تکیه به راه می انداختیم و زنجیر میخریدیم و سیاهی و کتیبه و حلب های روغن پر از گچ میکردیم و چوبی در آن فرو میبردیم تا بشود تیرکی و ستونی، تا بشود پایه ای از آن چارگوشی که یک گوشش همیشه تیر سر کوچه بود، همانجا که پیش از محرم ستون تیر دروازه ای بود که شوتهای کج و کوله مان را تحمل میکرد و به لطف پهن بودنش و پله دار بودنش بهترین جا بود برای بالا بلندی و از این چیزها و گاه بد نبود اینکه خود را به لامپ زرد رنگش برسانیم و با تیرکمون سنگی (همان ها که شکل V) داشت شیشه اش را بشکنیم!

برق بکشیم و عدس پلو (که راحت بود) از مادرانمان بخواهیم و هی مرور کنیم که این مرتضای نامرد پولهای کمک به هیئت را برداشته و به جای سنج و دوقل! رفته جگر خریده و خورده! دعوا کنیم سر اینکه موقع رسیدن به محل چه کسی باید چهل چراغ کوچکمان که سر جمع پنج چراغ بیشتر نداشت را بکشد و به پز دادنش مفتخر شود و هی بچرخد و بچرخد!؟

یاد آبدارخانه و جارو کشیدن و دیوار سیاه زدن انگار کن که جلوی چشمانم است! استکانهای کمر باریک که به اندازه ی یک نلبکی! بیشتر چایی توش جا نمیشد! قند و کبریت و چای خشک! یاد باندهای ضبط را از خانه آوردن و بساط به پا کردن و تا ته ته شب داد بیداد کردن و آتقی بنده خدا را بیچاره کردن! یاد بحثهای بچه گانه و جار و جنجال های هزار رنگ! حتی یاد شترهایی که می آوردند ته محله!

تعزیه خوانانی که چون می آمدند از  خانه ی هر همسایه گلدانی بیرون می آمد و من هنوز دلتنگ آن ردیف زیبای گلدان ها میشوم که انگار دروازه ی بهشت (تو بخوان نوفل لوشاتو) می سازند و آبی که با آب پاش ها بر کوچه پاشیده میشد جادو میکرد حال و هوای محله را!

در کنار همه ی اینها اتفاقا ریا هم بود، اعتیاد هم بود، خودنمایی ها و چشم و هم چشمی ها هم بود! تکیه هایی که نه به خلوص و نیت حسین ابن علی که برای حال گیری از بزرگان تکیه ی قبلی در کنار آن زده میشد و به مدد سرمایه گذاری! صدای اکوهای چنگِ تازه خریده اش که آخرین مدل بود حالی اساسی از تکیه قبلی میگرفت که به دلیلی نامعلوم میان بزرگانش دعوا شده بود!!

پارک سر کوچه (همان که قبل ترها زمین خاکی بود و جای فوتبال ما و بعد آسفالت شد و جای فوتبال ما و بعد پارک شد و باز جای فوتبال ما) هم در ایجاد صمیمیت میان دخترکان و پسرکان محله از هیچ لطفی دریغ نداشت! و شام غریبان از همه ی صندلی هایش نور می تابید!

بچه تر که بودیم خیلی چیزهای دیگر بود، از بحثهای فلسفی فسقلی هایی چون ما بر سر اینکه دسته ی عزاداری واجب تر است یا اینکه راه را باز کنی تا ترافیک برود تا فلان کس اگر کاری دارد به کار برسد و شاید مریض هم داشته باشد!؟ تا اینکه سر خیابون هاشمی دم پارکِ فیل یه درخت هست که عاشورا ازش خون میزنه بیرون و شنیده بودیم که دم گلوبندک که من همیشه فکر میکردم ته دنیاست حسینیه ی عربها عکس واقعی واقعی حضرت عباس را فقط یک ثانیه نشون میدن و کاش بشه بریم ببینیم!

مهم تر از همه ته دیگ کباب ظهر عاشورای هیئتِ کوچه پارک بود که از دست دادنی نبود! مسجد خرقانیها بود و چوبهایشان و شاخسین واخسین (همانطور که بچه گی ها میگفتیم و فکر میکردیم که میگویند!) و بعدش بستنی کیم! و بعد رفتنشان محل پر میشد از آشغال بستنی از چوب گرفته تا پلاستیک روش که وقتی باد میزد صدای قشنگی درست میکرد!

مش رمضون سر محل (همون که بعد مردنش، اکبر و حسن و حسین، بچه هاش، مغازه رو یه مدت چرخوندن و بعد دعواشون شد) عاشورا فروش خوبی داشت، بدجور بستنی میفروخت، بستنی کیم میهن و روز! همون دو رنگه های سفید قهوه ای که آقا پسندیده ی مدرسه هم می یورد و نمی شد جلوش صبوری کرد  هی نخرید و نخورد! 

بچه تر که بودم خیلی چیزها بود که من یادم نیست، شاید حوصله ی گفتنش نیست و حتی حوصله ی خوندنش!

از بچه تری گذشت، رسیدم به جایی که دیگه نتونستم هیئت برم و دلم به مسجد گرم شد. سالم تر بود، ادا اطوارش کم تر و حسین اش پر رنگ تر! از بچه تری که گذشت دیگه هیئت های محل و محل های دیگه رو نرفتم! نشد که برم! پناهم شد مسجد و محرم فقط مسجد! هرچند اون حاج غلام مداح زورکی پیرهن مردم رو در می یورد که الا و بلا باید لخت شی سینه بزنی! کلی خودش بالای منبر میرفت که اگه لخت نشی چنان است و چنان! انگار همه ی عزاداری حسین برای او فلسفه اش در همین لخت سینه زدن بود! هرکی میگفت که هیئت ها خراب شدن بهش میگفتم راس میگی! مسجد بیای بهتره! سالم تره!

.

.

.

خیلی سالِ از اون وقتا میگذره، خیلی چیزا فرق کرده، زیر و رو شده، دیگرگون! و من دیگرگون تر از همه ی چیزهایی که در ذهنم هست!

اون وقتا از هیئت ها پناه بردم به مسجد، الان اما نمی دونم، نمی دونم کجا میشه عزای حسین گرفت! مسجد هم دیگه برام امن و آباد نیست! روانم رو آزار میده! دنبال جای امن دیگری میگردم تا آبادی مساجد شهرم بهشون برگرده! مسجدهای شهر من همه در دست تعمیر اند! به انتظار آبادی مساجد نشسته ام! مسجد های شهر من فراموش کار شده اند، فراموشی همه ی آنچه از آزادگی حسین در آنها خوانده شده است! مسجدهای شهر من مَحرَمِ مُحَرم نیستند برای من!

دوراهی حقیقت و مصلحت

این مطلب کاملا از وبلاگ محترم و فیلتر شده ی ایمایان نقل میشود:

"در شورای تعیین خلیفه‌ای که پس از مرگ عمر تشکیل شد اگر علی می‌پذیرفت که به کتاب خدا، سنّت پیامبر و سیره‌ی شیخین عمل کند، برای سالها خلیفه می‌شد و بسیاری از انحرافات بزرگ- مانند به قدرت رسیدن معاویه که در زمان عثمان بود-، روی نمی‌داد ولی او فقط کتاب خدا و سنّت پیامبر را پذیرفت به علاوه‌ی تشخیص خودش.

به آیت‌الله منتظری در دوران اوج اعتراضاتش گفتند که با توجّه به سنّ آیت‌الله خمینی و اینکه وی بیست سال از رهبر جوانتر است، اگر کمی صبر کند، خودش پس از به قدرت رسیدن می‌تواند آنچه صلاح است انجام دهد ولی او نپذیرفت در حالیکه اعتراض منتظری واقعاً به جایی هم نمی‌رسید امّا او رهبری یقینی آینده را به خاطر نپذیرفتن سکوتی کوتاه ‌مدّت از دست داد و گفت که نمی‌تواند درباره‌ی آنچه می‌داند ساکت بماند.

قصد مقایسه ندارم ولی در برابر این سؤال که چند نفر می‌توان یافت که مانند علی نپذیرند در مقابل به دست گرفتن قدرت، آنچه حق می‌دانند بر زبان نیاورند، با وجود امثال حسینعلی منتظری در جواب درنمی‌مانیم."

فاصله

محیط بر منی و باز بیرونم از تو.



*عکس گرفته شده با موبایل از نمایشگاه نامهای خداست که سال گذشته در موزه هنرهای معاصر تهران دایر بود. متاسفانه نام صاحب اثر به خاطرم نیست.

دلداده

بتاب بر دلم، "بتاب".

                  "بتاب" ای دلم، بتاب.



پی نوشت:

1- همه شنیده اید که آوینی چه زیبا ترجمه کرد آن روایت را:  "قافله ی عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه گفته اند: کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" ، مبلغانِ کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا چه حقیرانه این روزها از سیاسی نکردن محرم میگویند!!!

2- فایل صوتی را بار دیگر گوش دادم، برای سالهای دور این مرز و بوم است، همان روزها که رسانه های مستقل! حضرت شاهنشاه!!! خبر میدادند که: "امروز عده ای خرابکار....." و چقدر ادبیاتش برایم آشنا بود!

3- صبح، شبکه ی معظم سه، زیرنویسی داشت با این مضمون: "راهپیمایی پرشور مردم مسلمان در اعتراض به ساحت امام خمینی، امروز بعد از نماز جمعه ....." کسی نبود برایشان بگوید که یک کلمه اتان جا افتاده، حواستان به زیر نویستان نیست!؟

حدیث مفصل!

انوشیروان دادگر!!! از کاخ خویش زنجیری آویزان کرده بود تا هر که بر او ظلم و ستم رفته آن را تکانی دهد تا حضرت! انوشیروان خان دادگر به دادرسی مشغول شوند!!!!

از بسط داد و عدل!!!! انوشیروان همین بس که هیچ گاه این زنجیر به صدا در نیامد جز آن که چارپایی که بار زیاد بر او نهاده بودند نامتعادل رفت و زنجیر را بیصدا نگذاشت!!!!!


صدای نفس های تو


"شور" میزند دلم بی "شور" تو.


ترنج

دست به دست هم داده بودیم، چشمها کشیده تر شده بود، بی قراری هم را تماشا میکردند، گونه هامان میخندید، لبهامان هلالی شده بود، مهربانی جمع میکرد، پیشانی تو وسیع شده بود، کش آمده بود، بلندتر از پهنای آسمان، قلبهامان خارج از شماره می تپید و با این حال آرام بود، حرارت دستهایت داغم میکرد، خون در رگهایم مهرمندانه تر جریان داشت و از وجودم غزل میریخت آنگاه که به دل برای هم خواندیم: الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت علی ابن ابیطالب.


مانند ترنجم که خزانست بهارش!

ما، بهترین مردم دنیا!

تا به امروز سه نفر کفش های من را در مسجد دیده اند و پسندیده اند و حتما نیاز داشتند و با خود برده اند! یک بار جایتان خالی نباشد در بروجرد بود! مهمان دوستی بودم که به مسجد سجاد بروجرد رفتيم و کفش نازنینِ ما شد نازنینِ کس دیگری! دوست بنده خدامان هی عرق شرم بر جبین مبارک می انداخت!

به این کفش بَری های مسجدی دو دیگر اضافه کنید: مشهد مقدس و خانه ی دایی محترم! خوشبختانه در مورد خانه ی دایی، بنده خودم نبودم ولی کفشم از پشت در آپارتمان دزدیده شد (البته کفش نه، کتانی). آن شب من در خواب ناز نیمه شب بودم که برادر بزرگوارمان که گویی این کفش بَری بر او الهام شده باشد کتونی ما را پوشیده و رفته بود و بعد بازگشت نرسیده به خانه صدا زد هی فلانی بیدار شود کتونی هات رو لولو برد! من هم دیدم که لولوی محترم زحمت بردن کتونی رو کشیده و حالا که چسب کتونی ها دیگر صدا نمی کند لا اقل خواب را بچسبم! بلند هم نشدم، و تخت خوابیدم!

دزد نوشت: این عکس را که دیدم داشتم با دوستی تلفنی حرف میزدم، حواسم به تلفن بود و یک لحظه تصور کردم کفش در پاهایش هست، و این پلاستیک پوشی گمان میبردم دلیل گل آلود نشدن یا چیز دیگری دارد. تلفن که تمام شد خبرش را خواندم و دیدم که قصه قصه ی کفش بری است، کفش بری در مجلس مرحوم کردان در مسجد ارک!
اینها مهم نیست! نه کفش بری اش، نه مسجد ارکش و نه اینکه چه مجلسی بوده! برای من این مهم است که چرا یکی از کسانی که آدم معروف و مشهوری نبوده
کفشهایش را به جناب معاون وزیر نداده تا این مساله اینطور در ذوق نزند و سوژه ی خبری نشود؟!
مسجد ارک در بازار تهران است و بی نهایت کفش فروشی آن دور و بر، نمی شد به قول معروف سه سوته یک نفری میرفت و کفشی میخرید و جناب معاون وزیر چند دقیقه ای بیشتر در مسجد می ماندند تا با کفش خارج شوند؟! مدیریت این مساله به این کوچکی شاید زیاد به ریز بینی نیاز نداشته باشد! شاید احتیاج نباشد اصول پیچیده ی نوسانات کوانتومی را دانست، کافی است فقط کمی به "زشت" بودن این رفتار باور داشت! همین و بس.
من این را برای خود متاسفانه تسری میدهم به رفتار کلان مدیریتیِ رامین! باورم شاید این است که ریزترین رفتار ما ریشه در بزرگترین باورهای فکری مان دارد و من هیچ گونه نمیتوانم این رفتار را تحلیل کنم!

پشت این عکس چقدر حرف نگفته هست! چقدر تاریخ نشنیده! چقدر کار نسنجیده! چقدر درد فریاد نشده!

برنامه    ریزی

اگر برنامه ریزی را یک ترکیب نخوانیم میشود "برنامه" و "ریزی" معنایش را میتوان در تشابه ریختن آب از یک ظرف در نظر آورد!! یعنی بیشتر از آنکه ریختن را به معنای افکندن طرح و ایده در نظر بگیری میتوانی به معنای یک نوع بی احتیاطی و بی دقتی در نظر بگیری!!

ما را میتوان ملت برنامه ریز خواند! از جنس "برنامه" و "ریختن"! یعنی هی برنامه هامان را میریزیم! حالا مهم نیست زمین می ریزیم یا جای دیگر! مهم همین است که هی می ریزیم!

تقصیر خودمان هم نیست، تقصیر دشمنانمان است که اینطور القاء کردند که این چیز خوبی است و اهمیتی که نظم در کلام بزرگان دینی ما داشت هم نتوانست جای این القای دشمنان را بگیرد!!!!!!

امروز که دوستی از دوست دیگری که به دانشگاه ایالت کانزاسِ کفرستان رفته تعریف میکرد، و  نقل قول میکرد که موقع ورود چه برنامه و نظم هیجان انگیزِ از پیش تعیین شده ای در زمینه کارهایی که به او و پروژه اش مربوط میشد دیده، یاد سه تا خبر افتادم!

اولی این، دومی این و سومی این!!!

در خبر سوم آمده "روال مرسوم" تا جایی که من می فهمم روال مرسوم یعنی چیزی که منظم و همیشگی اتفاق می افتد و طبیعتا نباید چیزی خلق الساعة باشد!!!! مسابقه ی فوتبال آن هم از نوع بین المللی اش، همیشه از ماهها و هفته ها قبل برنامه ریزی میشود!! احتمالا موافق باشید که آن هم چیز دفعی و خلق الساعة نیست!! اینکه چطور این برنامه ریزی ساده ی کودکستانی در سطح اول کشور ما دیده نمی شود و اینطور برنامه ها تداخل میکند احتمالا چیز زیاد خوبی نباشد!

از آن طرف هم اگر نگاه کنیم که این به تعویق افتادن ها دلایل دیگری داشته باشد باز هم جالب است! اینکه دروغگویی و ارتباط تعویق با مثلا فوتبال یا دیدار رهبری چقدر به سان آب خوردن است! یا اینکه چه بلبشویی آن بالاست که هی برنامه به هم میخورد؟! چطور هنوز یک ساختار منسجم نداریم که اینقدر تمسخر آمیز شعور مردم به حراج گذاشته نشود؟!

خبر دوم اما برای من جالب است! این ملت کافر چه ها که نمی کنند! انصافا موقع خواندن به نوع برخوردشان با حضور این مهمان ناخوانده و معذرت خواهی و اظهار نگرانی عمیق و اینها در فکر رفتم!! به چه چیز و کجا فکر میکنند این کافران ینگه دنیا؟! اینقدر این مساله برایشان بد تلقی میشده که ابتدا سعی کرده اند آن را لو ندهند و اگر عکسها بر روی فیس بوک نمی رفته احتمالا خبری از آن نمی شده!!! با ادبیات ذهنی ما جور در نمی آید خیلی!!!


- طبق معمول نوشن هایم ناگهانی است، وقت پردازش و پالایش نوشته را نداشتم، میشود صفحات زیادی نوشت در مورد این پدیده ی دوست داشتنی!

- این پدیده در اعصار مختلف جامعه و کشور ما دیده شده! نمکش اما این روزها بسیار بسیار بسیار زیاد شده!

سحرگاه


گاهِ آه،

     کار تو بود همه نازِ نگاه

            من

                سرشارِ از اشکِ پگاه

دیرنوشت: لطف دوستانم را کاش تشکر جبران کند، نبودنم را بزنید به حساب "نبودنم"!

کرشمه ی ناز

زیر آسمانهای جهان را پیش از این گفته بودم که کتاب نازنینی است (برای من حداقل). یادی از علامه طباطبایی در این کتاب هست که بد ندیدم به خاطره ی سالگرد خودش (24 آبان) و البته شاگرد دوست داشتنی اش علامه ی خوش زبان جعفری (26 آبان) عینا در اینجا بنویسم.


نکته ای که شاید جالب باشد این است که این سخنان نظرات داریوش شایگان است که میخوانیم، اگر ایشان را بشناسید و سیر زندگی او را دنبال کنید (زیر آسمانهای جهان میخواهد که همین کار را بکند) آنگاه این نظرات معنایی دیگرگون در ذهن خواهند داشت. شایگان تمامی دنیای امروز را چرخ زده است. در فنی ترین بحثهای فلسفه و روانشناسی و هنر و ادبیات جهان داخل شده است، سرتاسر اروپا را در عمیقترین حالات آن و جزیی ترین گوشه های آن مشاهده کرده است و شناخت عمیقی بر آیین های هندو و آسیایی دارد، در یک کلام نمونه عمیق یک انسان به معنای واقعی اندیشمند است. او و خاتمی در همین سال برنده ی جایزه گفتگوی جهانی شدند.


رامین جهانبگلو این مصاحبه را با شایگان انجام داده است به سفارش یک نهاد فرهنگی فرانسوی و اصل کتاب به زبان فرانسوی است.




جهانبگلو: چهره هاي سنتي مهمي كه در دوران نخست بازگشت تان به ايران بر شما تاثير نهادند كدام اند؟

 

شایگان: همانگونه كه قبلا گفتم، اين دوره­ نخست، نوعي خلوت گزيني و كناره جويي كامل از جهان بيرون بود. سواي چند سفري كه به هند كردم، و در آنجا به ديدار مرداني با فضايل استثنايي نايل شدم، هفت سال تمام از غرب بريدم و فضاي سينه ام را از هواي جاودانه ي پيران فرزانه مان پر كردم. من از فيض ديدار و درك محضر آخرين حكيمان ايران سنتي نصيب برده ام كه آخرين شهاب هاي آسماني نوراني بودند. در اين دوران بود كه به يك طريقت صوفيه سر سپردم، متدين شدم، زبان عربي خواندم و به آموختن قران و متون عرفاني ادب فارسي پرداختم، و همان گونه كه قبلا گفتم به درون حلقه ي بسته اي كه بر گرد شخصيت پر جاذبه  علامه سيد محمد حسين طباطبايي قرار داشت پذيرفته شدم.

 

من از محضر چهارتن فيض برده ام كه هر يك از آنها برايم ارزش خاص خود را دارد. بي هيچ ترديدي علامه طباطبايي را بيش از همه ستوده و دوست داشته ام. به او احساس ارادت و احترامي سرشار از عشق و تفاهم داشتم. سواي احاطه وسيع او بر تمامي گستره فرهنگ اسلامي (مي دانيم كه او مولف كتاب ماندگار الميزان در تفسير قرآن است كه در بيست جلد منتشر شده) آن خصلت او كه مرا سخت تكان داد، گشادگي و آمادگي او براي پذيرش بود. به همه حرفي گوش ميداد، كنجكاو بود، و نسبت به جهان هاي ديگر معرفت حساسيت و هشياري بسيار داشت.

 

من از محضر او به نهايت توشه برداشتم. هيچ يك از سوالات مرا در مورد مجموعه طيف فلسفه اسلامي بي پاسخ نميگذاشت. با شكيبايي و حوصله و روشني بسیار به توضيح و تشريح همه چيز مي پرداخت. فرزانگي اش را جرعه جرعه به انسان منتقل ميكرد. چنان كه در دراز مدت نوعي استحاله در درون شخص به وجود مي آورد. ما با او تجربه اي را گذرانديم كه احتمالا در جهان اسلامي يگانه است. پژوهش تطبيقي مذاهب جهان به هدايت و ارشاد مرشد و علامه اي ايراني. ترجمه هاي انجيل، ترجمه فارسي اوپانيشادها، سوتراهاي بودايي، و تائو ته­ چينگ را بررسي مي كرديم. استاد با چنان كشف و شهودي به تفسير متون ميپرداخت كه گويي خود در نوشتن اين متون شركت داشته. هرگز در آنها تضادي با روح عرفان اسلامي نميديد، با فلسفه ي هندو همان قدر اخت و آمُخته بود كه با جهان چيني و مسيحي.

 

يك بار او را به ويلايي در ساحل خزر كه به دريا مشرف بود دعوت كردم. مثل هميشه بحث فلسفه و رابطه ميان "ديدن" و "دانستن" در ميان بود. از نظر او تمامي معرفت اگر به سطح تجربه اي آني و شهودي اعتلا نمي يافت هيچ ارزش و اعتباري نداشت. من در آن ايام نوشته هاي يونگ را زياد ميخواندم و در آن زمان در كتاب انسان و جستجوي روان غرق بودم. استاد خواست بداند كه كتاب در باره ي چيست. در دو كلام برايش لب مطلب كتاب را شرح دادم. اصل مطلب اين بود كه در حالي كه قرون وسطا روح جوهري و جهاني را موعظه ميكرد، قرن نوزدهم توانست روانشناسي فارغ از روح به وجود آورد. استاد چنان از اين نكته به وجد آمده بود كه خواست كتاب حتما به فارسي ترجمه شود و افزود: ‌زيرا بايد جهان را شناخت. ما نمي توانيم خود را در برجهاي عاجمان محصور و منزوي كنيم.

 

تجربه شگفت ديگري با او داشتم. ملاقات دو به دويي بود كه زماني در خانه اي در شميران بين ما دست داد. قرار بود كه همه اهل محفل آن شب در آنجا گرد آيند. من به آنجا رفتم اما بقيه غايب بودند. احتمالا تاريخ جلسه را اشتباه كرده بودند. ما تنها مانده بوديم. شب فرا مي رسيد و از گردسوزهايي كه در طاقچه ها گذاشته بودند نوري صافي مي تراويد. مانند هميشه روي زمين بر مخده نشسته بوديم. من از استاد درباره ي وضع اخروي و اينكه چگونه روح نماد ملكاتي است كه در خود انباشته و پس از مرگ آنها را در جهان برزخ متمثل ميكند سوال كردم. ناگهان استاد كه معمولا بسيار فكور و خاموش بود از هم شكفت. از جا كنده شد. مرا نيز با خود برد. دقيقا به خاطر ندارم از چه ميگفت  اما آن فوران حال هاي دمادم را كه در من ميدميد خوب به ياد دارم. احساس ميكردم عروج ميكنم. گويي ازنردبان هستي بالا ميرفتيم و فضاهايي هر دم لطيف تر را باز ميگشوديم. چيزها از ما دور ميشدند. هواي رقيق اوج ها را و حالي را كه تا آن زمان از وجودش بي خبر بودم حس ميكردم. سخنان استاد با حس سبكي و بي وزني  همراه بود. ديگر از زمان غافل بودم. هنگامي كه به حال عادي بازآمدم ساعت ها گذشته بود. سپس سكوت مستولي شد. ارتعاش هاي عجيبي مرا تسخير كرده بود رها و مجذوب در خلسه صلحي وصف ناپذير بودم. استاد از گفتن ايستاد و سپس چشمانش را به زير انداخت. دريافتم كه بايست تنهايش بگذارم. نه تنها به سوالم پاسخ گفته بود بلكه نَفَس تجربه را در من دميده بود. اين تجربه را ديگر برايم تكرار نكرد. اما يقين دارم كه اهل باطن و كرامات بود. در برابر مخاطبان نا آشنا دم فرو ميبست و با آنكه در محافل روحانيت فيلسوفي قدر اول بود كه لقب علامه داشت، بوي‍ژه به روحانيون متحجر بي اعتماد بود. (زير آسمانهاي جهان، در جستجوي شرق، 69-71)




در یادنامه ی علامه (مهرتابان)، همان ابتدای شروع، قطعه شعری عربی است که من هر بار از خواندنش تشنه تر میشوم و اینگونه آغاز میشود: کرشمه و ناز کن که تو اهلیت آن را داری!

 

نارنجستان

.

.

و عشق، نارنجستانِ گونه های توست، گاه ِ نگاه من!

.

.


                                                                           شاید هم نه


انسان موجودی است که برخی چیزها را دوست دارد، برخی را نه!

گمشده در جستجوی اساطیر

دلم برای یک عدد شهرام ناظری تنگ شده است، شدیدا! به گمانم گم شده است، ندیده اید او را؟! نیست این روزها، سالها و دیرزمانی است که چشم به راه یک کار، با شور و حال یادگار دوست مانده ام! و یا حتی حال و هوای عید هفتاد و نه و من و شورانگیز! هر چقدر هم که با شجریان خلوتی داشته باشم، باز اما ناظری را دوست تر میدارم! جوابِ چرایش؟ برای من حیرانی است!